همه چیز برای من یک بازی بود..
یک بازی تلخ و اجباری..
اصلاً نمیدونستم با این بازی چی به سر خودم و اون بیچاره میاد..
فقط برام آبروی بابام مهم بود..
اما اون بیچاره..!!
تقصیری نداشت..
مجبور بودم در برابر نگاه های سرد و پرسشگرانش فقط سرمو بندازم پایین و سهم اون فقط سکوت بود..
سکوت...!!
صدای خرد شدن غرور و احساس و شخصیتشو میشنیدم..اما..
کاری از دستم برنمیومد..خودمم بازیچه بودم!
این لکه ی ننگی بود که داشت آبروی چندین ساله ی بابامو میبرد..چاره ای نبود..!
نمیدونستم تا کی باید همدیگر رو تحمل کنیم..اما بد کردم باهاش! خیلی بد!
اما هر چی بود..باید خودمو آماده ی یه زندگیه جهنمی و شوم که در انتظارم بود میکردم..
خودمو به تقدیر سپردم..
هر چه بادا، باد....!!
به ادامه مطلب مراجعه کن...